شاهدختِ زرین آرایِ جنتها- پریشانگوییهایی با شهید فرخنـده
فرخنده سلام!
آن عصر پنجشنبه که تو را آتش زدند، من هم از قضا همانجا بودم؛ اما نمیتوانم آن دقیقهها و ثانیهها را باور کنم! هزاران نفر به تماشایت ایستاده بودند و من بوی کبابِ انسان را تازه میشمیدم و خودم را گم کرده بودم. دریافتم که هنوز در عصر جاهلیت بهسر میبریم. آن دم دانستم … ادامه خواندن شاهدختِ زرین آرایِ جنتها- پریشانگوییهایی با شهید فرخنـده
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.